پير از دل دردمند برخاست

شاعر : امير خسرو دهلوي

اشتر طلبيد و محمل آراستپير از دل دردمند برخاست
گشتند بهم ز خويش پيونداز اهل قبيله مهتري چند
در حله‌ي لعبت حصاريرفتند ز بهر خواستاري
ز اندازه نمود مردي بيشآمد پدرش به مردي پيش
بنشست به ميهمان نوازياز راه کرم، به رسم تازي
پر نعمت و نزل خسروانهخواني بکشيد مهترانه
عيشي به نشاط در گرفتندچون سفره ز پيش بر گرفتند
مي‌رفت سخن ز هر شماريبا يکدگر از طريق کاري
جوياي غرض سخن برانداختهر جعبه چو تير خود برانداخت
هر طايفه جفت جفت در ساختکايزد چو بناي دهر پرداخت
از جفت گريز نيست دانيزين رو همه را به زندگاني
کاميد خود از درت براريمچون هست چنين اميدواريم
ما ورد صفا در آبگينه استناسفته درت که زخزينه است
با گوهر پاک ما شود جفتگويي به زبان خود، که بي گفت،
هست از همگي هنر يگانهقيس هنري که در زمانه
دامادي او نباردت شرم!گر سينه به مهر او کني گرم
از بس خجلي، بماند خاموشاين فصه چو کرد ميزبان گوش
وانگه به جواب در بسيجيدبر خود قدري چو مار پيچيد
ور نه کنم آن سزا که دانيگفتا: چه کنم که ميهماني!
رنجيده شود کسي که سنجدهر نکته کز آن کسي برنجد
آن به که ز جعبه بر نيايدتيري که نه بر هدف گرايد
ما را به قبيله کرد بد نامشخصي که، ز نفس نا سرانجام
وز مردمي زمانه خاليديوانه و مست و لاابالي
وز بي سنگي بخوردن سنگاز بي ننگي فتاده در ننگ
انگشت به گوش و دست بر سرخلق از خبرش به کوچه و در
در خورد کجا بود به پيوند؟زين گونه حريف ناخردمند،
جستيم رضاي تو به خويشيخود گير که ما، به دست پيشي
تيمار عروس کي تواند!آشفته، که حال خود نداند،
نيروي تعهد کسي نيستبروي چو کفايتش بسي نيست
ناخفته به اندرون خانهباشد چو زني ستون خانه
با رست چو نام ناتمامشمرغي که شتر شدست نامش
کاو بار کسي کشد به گردنمردانه توانش نام کردن
کش غم تو خوري و او بود شويبه گر ننهي به پرده‌اي روي
از صدق عقيده، خورد سوگندوانگه، به خدائي خداوند،
کار، ارز زبان، شود به شمشير!کاين در نشود گشاده تا دير
شد باز به سوي خانه، نوميدجوينده‌ي لعبتي چو خورشيد،
کاين سوخته طاق ماند ازان جفتآهسته به گوش پير زن گفت:
از آهن تيز ، مي‌کند بيمکم، خازن آن خزينه‌ي سيم،
زين سوي سبک بود ترازوگر کار فتد به زور بازو
ز اقبال قوي تري شود راستآن چاره که ني به بازوي ماست
الا که، به زور بازوي سختنتوان ستدن، ز پنجه ور، رخت